مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

والعصری مادرانه...

سبحان المبین می خوانی و سرچ می کنی و گوش هایت را ورِ دلِ آنها که قبولشان داری ، تیز می کنی... چشمهایت می چرخد همه جا...حتی کانال که عوض می کنی کافی است چیزی در این مورد بشنوی... توی ذهن ات قبل از آمدنش هزار تصمیمِ‌ کبری می گیری!!!! بماند آن قضاوت  های ناعادلانه .....که اگر من بودم چنین و چنان! ...اشتباه است....احساس ندارد...و توی دلت زیر سوال بردنشان! خودت را خــــــــــــوب آماده میکنی...برای پیاده کردنِ اندوخته هایت....فکرت...آنچه درست می پنداری و ایده آلِ مادرانه ات. کودکت بدنیا می آید....و تمــــام اطلاعاتت پــــــَــــــر!!! مادرانگی هایت شروع می شود...به خودت می ایی می بینی تمام دغدغه ات شده پوشک و لباس و میزانِ...
5 تير 1392

نبال!

سبحان المبین تنِ کوچک و پاکِ بهشتی ات...زیرِ دوش آب  به اندازه ی کافی دلم را برایت می میراند... اینکه صدای در بشنوی و از سرِ دلتنگی بگویی... _مامان نَبال اومد؟ خنده ام بگیرد بپرسم..._نوال؟ _اره ؟نَبال اومد؟ کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم... _نوال کیه مامان؟ _نَبال بی بی یه! اینقدر فشارت دادم....زیر همان دوش...اینقدر دهانت را بوسیدم....داغی اش مستم میکند..بوی شیرش...آخ دیوانه اش هستم...ماهی لیزِ من. این شیرین زبانی هایت  هر روزم را می سازد پسر. شکرالله ماشاالله. +نمی دانستم میدانی! نوال اسمِ بی بی توست...من و بابا برایت نگفته بودیم تا به حال....اینقدر ریز توجه کرده ای...وقتی همه میگویند..عمه نوال! ...
4 تير 1392

با مبین...

یا ماشاالله...هوالمبین. بندِ دلم... هر شب وقتِ خواب...می گویی بِسار برم تنِار پَندِره..ماه ُ ببینم...باهاش حَف بِسَنَم. سرت را از بینِ همان نیمه ی باز بیرون می بری...ترسم از این است که پایت را لبِ طاقچه ی پنجره نگذاری....میگویم..._مبین بالاتر نری مامان... ..._ میدونم ماه ناراخت میشه! میخندم...چه خوب که یکبار گفتنم کافی است. با ماه حرف میزنی..._ خوبی ماه....دیتاره ها کوجان پس؟ مبین ُ دوسش داری؟ بیا خونمون پیشم بخواب! و من بجای ماه با تو حرف میزنم... _مبین بسه دیگه بگو شب بخیر و بیا بخواب... _باشه ...الا میام ؛ ماه خدابِس...برو فردا باسم بیا... میخوابیم..دیگر برای شیر شب بیدار نمیشوی...راحت میخوابی تا صبح! صبح به مح...
2 تير 1392

آقای نیمه شب کوچک...

یا ماشاالله دوبار... اولین بار ٥ روز از آقا شدنت گذشته بود.... و دومین بار درست ١٤ روز... که نیمه شب اینقدر غلت زدی...که بیدار شدم....ازت پرسیدم..مبین مامان جیش داری؟؟ گفتی آره... بلندت کردم رفتیم دستشویی... و بار دوم خونه ی بی بی ...بیدارم کردی...جیش دارم... هردوبار تمام مدتی که بردم و اوردمت چشمات بسته بود... و من حسی وصف نشدنی...زیر لب برایت آیت الکرسی خواندم....خدا را شکر. گویی مدال قهرمانی را از آن خودمان کرده بودیم.... این دنیای مادرانه هم عجب دنیایی است......همین اتفاق هایی کوچک و حتی نیمه شبی....برایت با ارزش و خاطره ساز می شوند ...سالها میگذرد و شاید همه فراموش کنند ...اما تو یِ مادر....جایی میان قلبت نگهشان می...
1 تير 1392